زندگی نامه خاقانی شَروانی
زندگی نامه خاقانی شَروانی
زندگی نامه خاقانی شَروانی
لقب حسّان ُالعَجَم را که بحق در خور اوست ، عموی او کافی الدین عمر به وی داد و خاقانی خود چند بار خویشتن را بدین لقب خوانده و عوفی هم همین لقب را برای وی یاد کرده است ، اما لقب دیگر او افضل الدین عنوان مشهورتر او بوده است و معاصران وی او را به همین لقب می خوانده اند و خود هم خویشتن را بسبب همین لقب گاه افضل یاد می کرده است. اسم او را تذکره نویسان ابراهیم نوشته اند ولی او خود نام خویش را «بدیل » گفته و در بیتی چنین آورده است:
پدر او نجیب الدین علی مروی درودگر بود و خاقانی بارها در اشعار خود به درود گری او اشارت کرده است و جد او جولاهه و مادرش جاریه ای نسطوری و طباخ از رومیان بوده که اسلام آورده. عمویش کافی الدین عمربن عثمان مردی طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا بیست و پنج سالگی در کنف حمایت و حضانه ٔ تربیت او بود و بارها از حقوق او یاد کرده و آن مرد فیلسوف را به نیکی ستوده و نیز چندی از تربیت پسر عم خود وحیدالدین عثمان برخوردار بوده است و باآنکه در نزد عم و پسر عم انواع علوم ادبی و حکمی رافرا گرفت چندی نیز در خدمت ابوالعلاء گنجوی شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان به سر می برد، کسب فنون شاعری کرده بود. عنوان شعری او در آغاز امر « حقایقی » بود ولی پس از آنکه ابوالعلاء وی را بخدمت خاقان منوچهر معرفی کرد لقب «خاقانی» بر او نهاد. بعداز ورود بخدمت خاقان اکبر فخرالدین منوچهر بن فریدون شروانشاه خاقانی بدربار شروانشاهان اختصاص یافت و صلتهای گران از آن پادشاه بدو رسید. بعد از چندی از خدمت شروانشاه ملول شد و به امید دیدار استادان خراسان و دربارهای مشرق آرزوی عراق و خراسان در خاطرش خلجان کرد و این میل از اشارات متعدد شاعر مشهود است لیکن شروانشاه او را رها نمی کرد تا بمیل دل رخت از آن سامان بر بندد و این تضییق موجب دلتنگی شاعر بود تا عاقبت روی بعراق نهاد و تا ری رفت لیکن آنجا بیمار شد. در همان حال خبر حمله ٔ غزان بر خراسان و حبس سنجرو قتل امام محمدبن یحیی بدو رسید و او را از ادامه ٔسفر باز داشت و ببازگشت به «حبسگاه شروان» مجبور ساخت اما چیزی از توقف او در شروان و حضور در مجالس شروانشاه نگذشت که بقصد حج و دیدن امرای عراقین اجازت سفر خواست و در زیارت مکه و مدینه قصائد غرا سرود و در بازگشت با چند تن از رجال بزرگ و از آنجمله با سلطان محمدبن محمود سلجوقی ( 548 554 هَ . ق .) و جمال الدین محمدبن علی اصفهانی وزیر قطب الدین صاحب موصل ملاقات کرد و با معرفی این وزیر بخدمت المقتفی لامراﷲ خلیفه ٔ عباسی رسید و گویا خلیفه تکلیف شغل دبیری به وی کرد ولی او نپذیرفت و در همین اوان که مصادف با حدود سال (551 یا 552 هَ . ق) بوده است سرگرم سرودن تحفةالعراقین خود بود . در دنبال سفر خود به بغداد، خاقانی کاخ مداین را دید و قصیده ٔ غرای خود را درباره ٔ آن کاخ مخروب بساخت و درورود به اصفهان قصیده ٔ خود را در وصف اصفهان و اعتذار از هجوی که مجیرالدین بیلقانی درباره ٔ آن شهر سروده و به خاقانی نسبت داده بود، پرداخت و کدورتی را که رجال آن شهر نسبت به خاقانی یافته بودند، و نموداری از آن را در قصیده ٔ جمال الدین عبدالرزاق می بینیم به صفا مبدل کرد. در بازگشت به شروان باز خاقانی به دربار شروانشاه پیوست . لیکن میان او و شروانشاه به علت نامعلومی ، که شاید سعایت ساعیان بوده است ، کار به نقار و کدورت کشید چنانکه کار بحبس شاعر انجامید وبعد از مدتی قریب به یک سال به شفاعت عزالدوله نجات یافت . حبس خاقانی وسیله ٔ سرودن چند قصیدۀ حبسیۀ زیبای او شده که در دیوانش ثبت است . و او بعد از چندی در حدود سال 569 هَ . ق . به سفر حج رفت و بعد از بازگشت بشروان در سال 571 هَ . ق . فرزندش رشیدالدین راکه نزدیک بیست سال داشت از دست داد و بعد از آن مصیبت دیگر بر او روی نمود چندانکه میل به عزلت کرد و در اواخر عمر در تبریز بسر برد و در همان شهر درگذشت و در مقبرةالشعراء محلۀ سرخاب تبریز مدفون شد. سال وفات او را دولتشاه 582 هَ . ق . نوشته است و آن را به اعداد دیگر نیز نقل کرده اند و از آنجمله در کتاب نتایج الافکار این واقعه بسال 595 هَ . ق . ثبت شده است . (کتاب دانشمندان آذربایجان مرحوم تربیت ص130و این قول اقرب بصواب است (سخن و سخنوران ، چ فروزانفر ص 349) خاقانی با خاقان اکبر ابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسرش خاقان کبیر جلال الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر که هر دو باستاد توجه و اقبالی تام داشتند و وی را براتبه و صلات جزیل می نواختند، معاصر بود. غیر از شروانشاهان خاقانی با امرای اطراف و حتی سلاطین دوردستی مانند خوارزمشاه نیز رابطه داشت و آنان را مدح می گفت و از این ممدوحانند علاءالدین اتسزبن محمد خوارزمشاه ( 521 551هَ . ق .) که خاقانی او را در اوایل عهد شاعری خود مدح گفته بود و نصرةالدین اسپهبد ابوالمظفرکیالواشیر و غیاث الدین محمدبن محمودبن ملکشاه (548 554) که خاقانی در سفر عراق او را دیدار کرد، و رکن الدین ارسلان بن طغرل(555 – 571 هَ . ق .) و مظفرالدین علاءالدین تکش بن ایل ارسلان خوارزمشاه و چند تن دیگراز شهریاران نواحی مجاور شروان . از شاعران عهد خود خاقانی با چندتن روابطی بدوستی یا دشمنی داشت و از همه ٔ آنان قدیمتر ابوالعلاء گنجوی است که استاد خاقانی در شعر و ادب بود و او را بعد از تربیت دختر داد و بدربار شروانشاه برد. لیکن کارشان بزودی به نقار و هجو کشید و در تحفةالعراقین خاقانی ابیانی در هجو آن استاد هست ، لیکن خاقانی پاداش این بی ادبی را به استاد از شاگرد خود مجیرالدین بیلقانی گرفت و از بدزبانی های او چنانکه باید آزرده شد. از معاصران خاقانی میان او و نظامی رشته های مودت بسبب قرب جوار مستحکم بود و چون خاقانی درگذشت نظامی در رثاء او گفت :
رشیدالدین وطواط شاعر استاد عهد خاقانی هم چندی با استاد دوستی داشته و آن دو بزرگ یکدیگررا ثنا گفته اند ولی آخر کارشان به جا کشید. فلکی شروانی هم از معاصران و یاران خاقانی بود و اثیر اخسیکتی که طریقه ٔ خاقانی را تتبع می کرده از معارضان وی شمرده می شد. علاوه بر این گروه خاقانی با عده ای دیگر ازشاعران و عالمان زمان روابط نزدیک و مکاتبه داشته وبر روی هم کمتر کسی از شاعران است که هم در عهد خودبه آن درجه اشتهار رسیده باشد که او رسید. از آثار خاقانی علاوه بر دیوان او که متضمن قصاید و مقطعات و ترجیعات و غزلها و رباعیات است مثنوی تحفةالعراقین اوست که بنام جمال الدین ابوجعفر محمدبن علی اصفهانی وزیر صاحب موصل که از رجال معروف قرن ششم بوده است سروده این منظومه را خاقانی در شرح نخستین مسافرت خود به مکه و عراقین ساخته و در ذکر هر شهر از رجال و معاریف آن نیز یاد کرده و در آخر هم ابیاتی در حسب حال خود آورده است . خاقانی از جمله ٔ بزرگترین شاعران قصیده گوی و از ارکان شعر فارسی است . قوت اندیشه و مهارت او در ترکیب الفاظ و خلق معانی و ابتکار مضامین جدید و پیش گرفتن راههای خاص در توصیف و تشبیه مشهور است ، و هیچ قصیده و قطعه و شعر او نیست که از این جهات تازگی نداشته باشد. قدرتی که او در التزام ردیفهای مشکل نشان داده کم نظیر است چنانکه در بسیاری از قصائد خود یک فعل مانند «برافکند» «برنخاست » «نیامده است » «نمی یابم» «بر افروز» «شکستم» و امثال آنها، یا یک فعل و متعلق آن مانند «درکشم هر صبحدم » و «بر نتابد بیش از این » یا اسم و صفت را ردیف قرار داده است .مهارت خاقانی در وصف از غالب شاعران قصیده سرا بیشتر است . اوصاف مختلف او مانند وصف آتش ، بادیه ، صبح ، مجلس بزم ، بهار، خزان ، طلوع آفتاب و امثال آنها در شمار اوصاف رائع زبان فارسی است ترکیبات او که غالباً با خیالات بدیع همراه و باستعارات و کنایات عجیب آمیخته است معانی خاصی را که تا عهد او سابقه نداشته مشتمل است مانند «اکسیر نفس ناطقه » برای «سخن » «دو طفل هندو» برای «دو مردمک چشم »، «سه گنج نفس » یعنی قوای سه گانه : متفکره و مخیله و حافظه ، «مهد چشم » ، «قصر دماغ » و صدها ترکیب نظیر اینها که در هر قصیده و غالباً در هر بیت از ابیات قصیده های او میتوان یافت . خاقانی بر اثر احاطه ٔ بغالب علوم و اطلاعات و اسمار مختلف عهد خود، و قدرت خارق العاده ای که در استفاده از آن اطلاعات در تعاریض کلام داشته ، توانسته است مضامین علمی خاصی در شعر ایجاد کند که غالب آنها پیش از او سابقه نداشته است . برای او استفاده از لغات عرب در شعر فارسی محدود بحدی نیست حتی آنها که برای فارسی زبانان غرابت استعمال دارد. با تمام این احوال چیزی که شعر خاقانی را مشکل نشان میدهد و دشوار مینمایاند این دو علت اخیر یعنی استفاده از افکار و اطلاعات علمی وبکار بردن لغات دشوار نیست ، بلکه این دو عامل وقتی با عوامل مختلفی از قبیل رقت فکر و باریک اندیشی او در ابداع مضامین و اختراع ترکیبات خاص تازه و بکار بردن استعارات و کنایات مختلف و متعدد و امثال آنها جمع شود، فهم بعضی از ابیات او را دشوار می کند و با تمام این احوال اگر کسی با لهجه و سیاق سخن او خوگیرد از وسعت دایره ٔ این اشکالات بسیار کاسته میشود. این شاعر استاد که مانند اکثر استادان عهد خود بروش سنائی در زهد و وعظ نظر داشته ، بسیار کوشیده است که از این حیث با او برابری کند و در غالب قصائد حکمی و غزلهای خود از آن استاد پیروی نماید، و از مفاخرات او یکی آن است که خود را جانشین سنائی میداند در قطعه ای بمطلع ذیل:
و شاید یکی از علل این امر ذوق و علاقه ای باشد که در اواخر حال بتصوف حاصل کرده و بقول خود درسی سال چند چله نشسته بود. خاقانی در عین مداحی مردی ابی الطبع و بلند همت و آزاده بود و با وجود نزدیکی بدربارهای معروف و علاقه ای که از جانب شروانشاه و خلیفه بتعهد امور دیوانی از طرف او شده بود، همواره از اینگونه مشاغل که به انصراف او از عوالم معنوی می انجامید اجتناب داشت بر رویهم این شاعر از باب علم و ادب و مقام و مرتبه ای بلند و استادی و مهارت در فن خود در شمار شاعران کم نظیر و از ارکان فارسی است و شیوه ٔاو که در شمار سبکهای مطبوع شعر است ، پس از وی موردتقلید و پیروی بسیاری از شاعران پارسی زبان قرار گرفت. (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 صص 776 – 784) برای کسب اطلاع بیشتر از خاقانی میتوان بمآخذ زیر که درپاورقی ج 1 آتشکده ٔ آذر چ سادات ناصری آمده است رجوع کرد:
آثارالبلاد قزوینی ، بستان السیاحه ص 324، بهارستان جامی ، تاریخ ادبیات دکتر شفق ، تاریخ ایران سایکس ، تاریخ گزیده ص 818، تذکره ٔ خلاصة الافکار، تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی چ لیدن صص 78 83 و صص 70 و 71 و چ هند ص 39، دانشمندان آذربایجان ، ریاض العارفین چ 2 صص 317 تا 326، سخن و سخنوران ، شعر العجم شبلی نعمانی ج 5 صص 6 9، خاقانی شروانی به قلم عبدالرسول خیام پور چ تبریز سال 1327 هَ . ش . شروح خاقانی از عبدالوهاب حسینی و محمدبن داود شادی آبادی ، طرائق الحقایق چ تهران ج 2 ص 280، عرفات العاشقین ، لباب الالباب ، مجالس المؤمنین قاضی نوراﷲ شوشتری مجلس دوازدهم ، مجله ٔ ارمغان سال 5 و 6 شرح حال خاقانی به قلم ناصح ، مجله ٔارمغان سال 23 شماره ٔ اول مقاله ٔ استاد سعید نفیسی راجع به شروان ، مجله ٔ یادگار سال 4 شماره ٔ 9 و 10 حبسیّات خاقانی به قلم نوائی ، مرآت الخیال چ هند ص 29،مقدمه ٔ حدائق السحر رشید وطواط به قلم عباس اقبال آشتیانی ، مقدمه ٔ دیوان خاقانی از مرحوم عبدالرسولی ، مقدمه ٔ دیوان دکتر ضیاءالدین سجادی ، مقدمه و شرح قصیده ای از شیخ آذری در جواهر الاسرار ضمیمه ٔ مسیحیه اشعةاللمعات ، نتایج الافکار، نفحات الانس ص 546 و 547، هدیة الاحباب فی ذکر المعروفین بالکنی و الالقاب و الانساب مرحوم حاج شیخ عباس قمی( ص 129که او را شیعه دانسته است .)
خاورشناسانی که درباره ٔ خاقانی تحقیقات کرده اند: خانیکوف (روزنامه ٔ آسیائی ماههای اوت و سپتامبر 1836 و مارس و آوریل 1865 م .)، مینورسکی (قصیده ٔ مسیحیه رساله ای به انگلیسی چاپ سال 1945 م .)، کارل زالمان (رباعیات خاقانی) ، هرمان اته که از خانیکوف استفاده کرده است . ادوارد برون (که تحقیقات خانیکوف را در تاریخ ادبیات خود آورده است ). گ : چایکین و آ: ولدیرف نقل از رساله ٔ مینورسکی . پرفسور یوری مار تحقیقاتی درباره ٔ قصیده ٔ مسیحیه دارد. (نقل از پاورقی آتشکده ٔ آذر ص 150و 151.)
بنابر توصیۀ کتبی مرحوم دهخدا قصیدۀ مدائن خاقانی تماماً نقل می شود و برای این نقل دیوان خاقانی چاپ سجادی مورد استفادت قرار گرفته است:
ایوان مدائن را آیینه ٔ عبرت دان
یک ره ز لب دجله منزل بمدائن کن
وز دیده دوم دجله برخاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجله ٔ خون گوئی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله چون کف بدهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجله گری نونو وزدیده زکاتش ده
گر چه لب دریا هست از دجله زکاة استان
گر دجله در آموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان
تا سلسله ٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله ، چون سلسله شدپیچان
گه گه بزبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که بگوش دل پاسخ شنوی زایوان
دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو زبن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحه جغد الحق ماییم بدرد سر
از دیده گلابی کن درد سرما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل ، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم ، این رفت ستم برما
بر قصر ستمکاران گوئی چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلک وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیده ٔ من خندی کاینجا ز چه می گرید
گریند برآن دیده کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نی حجره ٔ تنگ این کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این هست همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این هست همان درگه کو راز شهان بودی
دیلم ملک بابل ، هندو شه ترکستان
پندار همان عهد است از دیده ٔ فکرت بین
در سلسله ٔ درگه ، در کوکبه ٔمیدان
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان
ای بس شه پیل افکن کافکنده بشه پیلی
شطرنجی تقدیرش درماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه در تاج سرش پیدا
صد پند نوشت اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر یومی زرین تره آوردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد زان گم شده کمتر گوی
زرین تره کو برخوان ؟ رو کم ترکوا برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زیشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک ، آری
دشوار بود زادن ، نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان
خاقانی از این درگه دریوزه ٔ عبرت کن
تا از در تو زآن پس در یوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاد ره مکه توشه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر تحفه ز پی شروان
هر کس برد از مکه سبحه ز گل حمزه
پس تو زمدائن بر تسبیح گل سلمان
این بحر بصیرت بین بی شربت از او مگذر
کز شطچنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که زره آیند آرند ره آوردی
این قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوه مسیحا دل ، دیوانه ٔ عاقل جان
اي آتش سوداي تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سوداي تو سرها 1
در گلشن اميد به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها 2
اي در سر عشاق ز شور تو شغبها
وي در دل زهاد ز سوز تو اثرها 3
آلوده به خونابهي هجر تو روانها
پالوده ز انديشهي وصل تو جگرها 4
وي مهرهي اميد مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها 5
کردم خطر و بر سر کوي تو گذشتم
بسيار کند عاشق ازين گونه خطرها 6
خاقاني از آنگه که خبر يافت ز عشقت
از بيخبري او به جهان رفت خبرها 7
طبع تو دمساز نيست عاشق دلسوز را
خوي تو ياريگر است يار بدآموز را 1
دستخوش تو منم دست جفا برگشاي
بر دل من برگمار تير جگردوز را 2
از پي آن را که شب پردهي راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را 3
ليک ز بيم رقيب وز پي نفي گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را 4
دل چه شناسد که چيست قيمت سوداي تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را 5
گر اثر روي تو سوي گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهي نوروز را 6
تا دل خاقاني است از تو همي نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کين توز را 7
خوش خوش خرامان ميروي، اي شاه خوبان تا کجا
شمعي و پنهان ميروي پروانه جويان تا کجا؟ 1
ز انصاف خو واکردهاي، ظلم آشکارا کردهاي
خونريز دلها کردهاي، خون کرده پنهان تا کجا؟ 2
غبغب چو طوق آويخته فرمان ز مشک انگيخته
صد شحنه را خون ريخته با طوق و فرمان تا کجا؟ 3
بر دل چو آتش ميروي تيز آمدي کش ميروي
درجوي جان خوش ميروي اي آب حيوان تا کجا؟ 4
طرف کله کژ بر زده گوي گريبان گم شده
بند قبا بازآمده گيسو به دامان تا کجا؟ 5
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند اي عجب
تو شمع پيکر نيمشب دل دزدي اينسان تا کجا؟ 6
هر لحظه ناوردي زني، جولان کني مردافکني
نه در دل تنگ مني اي تنگ ميدان تا کجا؟ 7
گر ره دهم فرياد را، از دم بسوزم باد را
حدي است هر بيداد را اين حد هجران تا کجا؟ 8
خاقاني اينک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
اي گوشهي دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟ 9
رفتم به راه صفت ديدم به کوي صفا
چشم و چراغ مرا جائي ئشگرف و چه جا 1
جائي که هست فزون از کل کون و مکان
جائي که هست برون از وهم ما و شما 2
صحن سراچهي او صحراي عشق شده
جانهاي خلق در او رسته به جاي گيا 3
از اشک دلشدگان گوهر نثار زمين
وز آه سوختگان عنبر بخار هوا 4
دارندگان جمال از حسن او به حسد
بينندگان خيال از نور او به نوا 5
رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقيب
آمد رقيب و سبک در ره گرفت مرا 6
گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلي اما اليک فلا 7
هم خود ز روي کرم برداشت پرده و گفت
اي پاسبان تو برو، خاقانيا تو درا 8
ز خاک کوي تو هر خار سوسني است مرا
به زير زلف تو هر موي مسکني است مرا 1
براي آنکه ز غير تو چشم بردوزم
به جاي هر مژه بر چشم سوزني است مرا 2
ز بسکه بر سر کوي تو اشک ريختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامني است مرا 3
فلک موافقت من کبود درپوشيد
چو ديد کز تو بهر لحظه شيوني است مرا 4
از آن زمان که ز تو لاف دوستي زدهام
بهر کجا که رفيقي است دشمني است مرا 5
هر آنکه آب من از ديده زير کاه تو ديد
يقين شناخت که بر باد خرمني است مرا 6
به دام عشق تو درماندهام چو خاقاني
اگر نه بام فلک خوش نشيمني است مرا 7
به سرا و مجلس خود مطلب نشاني ما
چو تو بر نشان کاري چه کني نشان ما را 1
گلهي فراق گفتم که نه نيک رفت با
به کرشمه مهر برنه پس از اين زبان ما را 2
به تو درگريخت خاقاني و جان فشاند بر تو
اگرش مزيد خواهي بپذير جچان ما را 3
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را
به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را 4
ز ميان برآر دستي مگر از ميانجي تو
به کران برد زمانه غم بيکران ما را 5
به دو چشم آهوي تو که به دولت تو گردون
همه عبده نويسد سگ پاسبان ما را 6
ز پي عماري تو چه روان کنيم مرکب
چو رکيب تو روان شد چه محل روان ما را 7
بر سر کرشمه از دل خبري فرست ما را
به بهاي جان از آن لب شکري فرست ما را 1
به غلامي تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهي ز زلف کم کن، کمري فرست ما را 2
به بهانهي حديثي بگشاي لعل نوشين
به خراج هر دو عالم، گهري فرست ما را 3
به دو چشم تو که از جان اثري نماند با ما
ز نسيم جانفزايت، اثري فرست ما را 4
ز پي مصاف هجران که کمان کشيد بر ما
ز وصال مردمي کن، حشري فرست ما را 5
مگذار کز جفايت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحي کن، قدري فرست ما را 6
به تو درگريخت خاقاني و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردي، خبري فرست ما را 7
گرنه عشق او قضاي آسمانستي مرا
از بلاي عشق او روزي امانستي مرا 1
گر مرا روزي ز وصلش بر زمين پاي آمدي
کي همه شب دست از او بر آسمانستي مرا 2
گرنه زلف پرده سوز او گشادي راز من
زير اين پرده که هستم کس چه دانستي مرا 3
بر يقينم کز فراق او به جان ايمن نيم
وين نبودي گر به وصل او گمانستي مرا 4
آفت جان است و آنگه در ميان جان مقيم
گرنه در جان اوستي کي باک جانستي مرا 5
مرقد خاقاني از فرقد نهادي بخت من
گر به کوي او محل پاسبانستي مرا 6
اي پار دوست بوده و امسال آشنا
وي از سزا بريده و بگزيده ناسزا 1
اي سفته در وصل تو الماس ناکسان
تا کي کني قبول، خسان را چو کهربا 2
چند آوري چو شمس فلک هر شبانگهي
سر بر زمين خدمت ياران بيوفا 3
آن را که خصم ماست شدي يار و همنفس
با آنکه کم ز ماست شدي يار و آشنا 4
الحق سزا گزيدي و حقا که در خور است
پيش مسيح مائده و پيش خر گيا 5
بوديم گوهري به تو افتاده رايگان
نشناختي تو قيمت ما از سر جفا 6
بيديده کي شناسد خورشيد را هنر
يا کوزه گر چه داند ياقوت را بها 7
ما را قضاي بد به هواي تو درفکند
آري که هم قضاي بلا باد بر قضا 8
اي کاش آتشي ز کنار اندر آمدي
نه حسن تو گذاشتي و نه هواي ما 9
حکم قضاي بود و گرنه چنين بدي
خاقاني از کجا و هواي تو از کجا 10
اري فيالنوم ما طالت نواها
زمانا طاب عيشي في هواها 1
به جامي کز مي وصلش چشيدم
همي دارد خمارم در بلاها 2
عراني السحر ويحک ما عراني
رعاها الصبر ويلي ما رعاها 3
به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نيش جفاها 4
بدت من حبها في القلب نار
کان صلي جهتم من لظاها 5
خطا کردم که دادم دل به دستش
پشيمان باد عقلم زين خطاها 6
زين سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا 1
خانقه جاي تو و خانهي مي جاي من است
پير سجاده تو را داده و زنار مرا 2
باريا دين به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا 3
نيست در زهد ريائيت به جو سنگ نياز
واندرين فسق نياز است به خروار مرا 4
اندران شيوه که هستي تو، تو را يار بسي است
و اندرين ره که منم، نيست کسي يار مرا 5
لاله مي خورد که از پوست برون رفت تو نيز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا 6
مي خوري به که روي طاعت بيدرد کني
اندکي درد به از طاعت بسيار مرا 7
گل به نيل تو ندارم من و گلگون قدحي
ميخورم تا ز گل گور دمد خار مرا 8
ميخورم مي که مرا دايه بر اين ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا 9
چند تهديد سر تيغ دهي کاش بدي
دست در گردن تيغ تو حليوار مرا 10
از تو منت نپذيرم که ملکوار چو شمع
تخت زرين نهي اندر صف احرار مرا 11
منتي دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشاني خوش و آنگه بکشي زار مرا 12
کس به عيار فرستادي و گفتي که به سر
خون بريزد به سر خنجر خونخوار مرا 13
وز پي آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عيار مرا 14
تيغ عيار چه بايد ز پي کشتن من
هم تو کش کز تو نيايد به دل آزار مرا 15
تو نکوتر کشي ايرا تو سبک دست تري
خيز و برهان ز گراندستي اغيار مرا 16
کافر و مست همي خواني خاقاني مرا
کس مبيناد چو او ممن و هشيار مرا 17
جام مي تا خط بغداد ده اي يار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا 18
باجگه ديدم و طيار ز آراستگي
عيش چون باج شد و کار چو طيار مرا 19
رخت کاول ز در مصطبه برداشتيم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا 20
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوي مغان است دگر بار مرا 21
پيش من لاف ز شونيزيه شونيز مزن
دست من گير و به خاتونيه بسپار مرا 22
گوئيم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
اين چنين تحفه مکن تعبيه در بار مرا 23
گوئيم کعبه ز بالاي سرت کرد طواف
اين چنين بيهده پندار مپندار مرا 24
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا 25
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگيرد چون نبيند دم کردارد مرا 26
شيرمردان در کعبه مرا نپذيرند
که سگان در ديرند خريدار مرا 27
مغکده ديد که من رد شدهي کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا 28
سوخته بيد منم زنگ زداي مي خام
ساقي ميکده به داند مقدار مرا 29
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عيارم من از آن کرد محکخوار مرا 30
درد زده است جان من ميوهي جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا 1
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
اين همه اشک عاريه است اشک روان من کجا 2
او ز من خراب دل کرد چو گنج پي نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا 3
يار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا 4
گه گهي آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدي
گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا 5
روز به روز بر فلک بخشش عافيت بود
آن همه را رسيده بخش اي فلک آن من کجا 6
نالهي خاقاني اگر دادستان شد از فلک
نالهي من نبست غم دادستان من کجا 7
سر به عدم درنه و ياران طلب
بوي وفا خواهي ازيشان طلب 1
بر سر عالم شو و هم جنس جوي
در تک دريا رو و مرجان طلب 2
مرکز خاکي نبود جاي تو
مرتبهي گنبد گردان طلب 3
مائدهي جان چو نهي در ميان
جان به ميانجي نه و مهمان طلب 4
روي زمين خيل شياطين گرفت
شمع برافروز و سليمان طلب 5
اي دل خاقاني مجروح خيز
اهل به دست آور و درمان طلب 6
زهر سفر نوش کن اول چو خضر
پس برو و چشمهي حيوان طلب 7
خطهي شروان نشود خيروان
خير برون از خط شروان طلب 8
سنگ به قرابهي خويشان فکن
خويش و قرابات دگرسان طلب 9
يوسف ديدي که ز اخوة چه ديد
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب 10
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان به خراسان طلب 11
روي به دريا نه و چون بگذري
در طبرستان طربستان طلب 12
مقصد آمال ز آمل شناس
يوسف گم کرده به گرگان طلب 13
گر مدعي نهاي غم جانان به جان طلب
جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب 1
خون خرد بريز و ديت بر عدم نويس
برگ هوا بساز و نثار از روان طلب 2
دي ياسجي ز ترکش جانانت گم شده است
دل و اشکاف و ياسح او در ميان طلب 3
گر نيست گشتي از خود و با تو توئي نماند
از نيستي در آينهي دل نشان طلب 4
تا از طلب به يافت رسي سالهاست راه
بس کن حديث يافت طلب را به جان طلب 5
خاقانيا پياده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب 6
اقطاع اين سوار وراي خرد شناس
ميدان اين براق برون از جهان طلب 7
مست تمام آمده است بر در من نيم شب
آن بت خورشيد روي و آن مه ياقوت لب 1
کوفت به آواز نرم حلقهي در کاي غلام
گفتم کاين وقت کيست بر در ما اي عجب 2
گفت منم آشنا گرچه نخواهي صداع
گفت منم ميهمان گرچه نکردي طلب 3
او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من
کانيت شکاري شگرف وينت شبي بوالعجب 4
کردم برجان رقم شکر شب و مدح مي
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب 5
گرنه شبستي رخش کي شودي بينقاب
ورنه ميستي سرش کي شودي پر شغب 6
گفتم اگرچه مرا توبه درست است ليک
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب 7
گفتم کز بهر خرج هديه پذيرد ز من
عارض سيمين تو اين رخ زرين سلب 8
گفت که خاقانيا روي تو زرفام نيست
گفتم معذور دار زر ننمايد به شب 9
به يکي نامهي خودم درياب
به دو انگشت کاغذم درياب 1
به فراقي که سوزدم کشتي
به پيامي که سازدم درياب 2
درد من بر طبيب عرض مکن
تو مسيح مني خودم درياب 3
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم درياب 4
من از خيرهکش فراق هنوز
ديت وصل نستدم درياب 5
الله الله که از عذاب سفر
به عليالله درآمدم درياب 6
دردمندم ز نقل خانهي آب
به گلاب و طبرزدم درياب 7
من که در يک دو نه سه چار يکي
بستهي ششدر آمدم درياب 8
من که خاقانيم به دست عنا
چون خيال مشعبدم درياب 9
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده ازين گردش ايام بخسب 1
به ريا خواب چو زاهد نبود بيداري
چند جامي بکش از بادهي گلفام بخسب 2
در هواي چمن اي مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمي در قفس و دام بخسب 3
گر به خورشيد رخي گرم شود آغوشي
تا دم صبح قيامت ز سر شام بخسب 4
بالش از خم کن و بستر بکن از لاي شراب
بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب 5
همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار
در جهان بيخبر از کف وز اسلام بخسب 6
نغمهي من بشنو باده بکش مست بشو
شب ماه است به جانان به لب بام بخسب 7
رويم ز گريه بين چو گلين کاه زير آب
از شرم روي توست رخ ماه زير آب 1
ماهي تني و ميکني از اشک من گريز
نه ماهيان کنند وطن گاه زير آب 2
ني ني توراست عذر که مشک و ميي بهم
ني مشک و مي شود آنگاه زير آب 3
تخم وفاست دانهي دل چون به دست توس
خواهي به زير خاک بنه خواه زير آب 4
در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته
کس ديد غرق سوخته به نگاه زير آب 5
دريا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه
سوزد نهنگ را طپش آه زير اب 6
همسايگان ز تف دلم برکنند شمع
چون شد چراغ روز شبانگاه زير آب 7
گريم چنان که از دم درياي چشم من
هر گوش ماهيي شود آگاه زير اب 8
آبم برفت و گر شنود سنگ آه من
از سنگ بشنوند عليالله زير آب 9
اي در آبدار جواني ز پيچ و خم
در آب شد ز شرم تو صد راه زير آب 10
حال من و تو از من و تو دور نيست زانک
تو آب زير کاهي و من کاه زير آب 11
خاقانيا به چاه فرو گوي راز دل
کز دوست رازدارتر آن چاه زير آب 12
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت 1
کار، صعب آمد به همت برفزود
گوي، تيز آمد ز چوگان درگذشت 2
در زمانه کار کار عشق توست
از سر اين کار نتواند درگذشت 3
کي رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بيست ميدان درگذشت 4
فتنهي عشق تو پردازد جهان
خاصه ميداند که سلطان درگذشت 5
جوي خون دامان خاقاني گرفت
دامنش چه، کز گريبان درگذشت 6
انصاف در جبلت عالم نيامده است
راحت نصيب گوهر آدم نيامده است 1
از مادر زمانه نزاده است هيچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نيامده است 2
از موج غم نجات کسي راست کو هنوز
بر شط کون و فرضهي عالم نيامده است 3
از ساغر زمانه که نوشيد شربتي
کان نوش جانگزايتر از سم نيامده است 4
گيتي تو را ز حادثه ايمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نيامده است 5
دزدي است چرخ نقبزن اندر سراي عمر
آري به هرزه قامت او خم نيامده است 6
آسودگي مجوي که کس را به زير چرخ
اسباب اين مراد فراهم نيامده است 7
با خستگي بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نيامده است 8
در جامهي کبود فلک بنگر و بدان
کاين چرخ جز سراچهي ماتم نيامده است 9
خاقانيا فريب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نيامده است 10
پاي گريز نيست که گردون کمانکش است
جاي فزاع نيست که گيتي مشوش است 1
ماويز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخيز از جهان که نه بس خوب مفرش است 2
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بيرون منقش است 3
با خويشتن بساز و ز کس مردمي مجوي
کان کو فرشته بود کنون اهرمنوش است 4
با هر که انس گيري از او سوخته شوي
بنگر که انس چيست مصحف ز آتش است 5
عالم نگشت و ما و تو گردندهايک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است 6
در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زير ران دهر هم ادهم، هم ابرش است 7
خاقانيا منال که اين نالههاي تو
برساز روزگار نه بس زخمهي خوش است 8
تا جهان است از جهان اهل وفائي برنخاست
نيک عهدي برنيامد، آشنائي برنخاست 1
گوئي اندر کشور ما بر نميخيزد وفا
يا خود اندر هفت کشور هيچ جائي برنخاست 2
خون به خون ميشوي کز راحت نشاني مانده نيست
خود به خود مي ساز کز همدم وفائي برنخاست 3
از مزاج اهل عالم مردمي کم جوي از آنک
هرگز از کاشانهي کرکس همائي برنخاست 4
باورم کن کز نخستين تخم آدم تاکنون
از زمين مردمي مردم گيائي برنخاست 5
وحشتي داري برو با وحش صحرا انس گير
کز ميان انس و جان وحشت زدائي برنخاست 6
کوس وحدت زن درين پيروزه گنبد کاندراو
از نواي کوس وحدت به نوائي برنخاست 7
درنورد از آه سرد اين تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بيدغائي برنخاست 8
ميل در چشم امل کش تا نبيند در جهان
کز جهان تاريکتر زندان سرائي برنخاست 9
از امل بيمار دل را هيچ نگشايد از آنک
هرگز از گوگرد تنها کيميائي برنخاست 10
از کس و ناکس ببر خاقاني آسا کز جهان
هيچ صاحب درد را صاحب دوائي برنخاست 11
دل پيشکش تو جان نهاده است
عشقت به دل جهان نهاده است 1
جان گر همه با همه دلي داشت
با عشق تو در ميان نهاده است 2
تا نام تو بر زبان بيفتاد
دل مهر تو بر زبان نهاده است 3
اندک سخني زبانت را عذر
از نيستي دهان نهاده است 4
نظاره قندز هلالت
موئي به هزار جان نهاده است 5
از نالهي من رقيب در گوش
انگشت خداي خوان نهاده است 6
کار گيتي را نوائي مانده نيست
روز راحت را بقايي مانده نيست 1
زان بهار عافيت کايام داشت
يادگار اکنون گيايي مانده نيست 2
وحشتي دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنايي مانده نيست 3
دل ازين و آن گريزان ميشود
زانکه داند با وفايي مانده نيست 4
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدايي مانده نيست 5
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربايي مانده نيست 6
با عنا ميساز خاقاني از آنک
خوش دلي امروز جايي مانده نيست 7
اهل بر روي زمين جستيم نيست
عشق را يک نازنين جستيم نيست 1
زين سپس بر آسمان جوئيم اهل
زان که بر روي زمين جستيم نيست 2
برنشين اي عمر و منشين اي اميد
کاشنائي همنشين جستيم نيست 3
خرمگس برخوان گيتي صف زده است
يک مگس را انگبين جستيم نيست 4
گفتي از گيتي وفا جويم، مجوي
کز تو و او ما همين جستيم نيست 5
بر کمينگاه فلک بوديم دير
شيرمردي در کمين جستيم نيست 6
هست در گيتي سليماتن صدهزار
يک سليمان را نگين جستيم نيست 7
ترک خاقاني بسي گفتيم ليک
مثل او سحرآفرين جستيم نيست 8
در خراسان نيست مانندش چنانک
در عراقش هم قرين جستيم نيست 9
آگه نهاي که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سينه گرد خاست 1
بر سينه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل براي نقش حجر لاجورد خاست 2
جان شد سياه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست 3
هم سنگ خويش گريهي خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گريهي من دل به درد خاست 4
در کار عشق ديده مرا پايمرد بود
هر دردسر که ديدم ازين پايمرد خاست 5
دل ياد کرد يار فراموش کي کند
در خون نشستن من ازين ياکرد خاست 6
دل تشنهي مرادم و سير آمده ز عمر
دل بين کز آتش جگرش آبخورد خاست 7
دردا که بخت من چو زمين کند پاي گشت
اين کناپائي از فلک تيزگرد خاست 8
در تخت نرد خاکي اسير مششدرم
زين مهرهي دو رنگ کز اين تختهنرد خاست 9
خصمم که پايمال بلا ديد دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست 10
گر باد خيزد اي عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست 11
خاقانيا منال که غم را چو تو بسي است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست 12
در اين عهد از وفا بوئي نمانده است
به عالم آشنارويي نمانده است 1
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازويي نمانده است 2
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بويي نمانده است 3
فلک جائي به موي آويخت جانم
کز آنجا تا اجل مويي نمانده است 4
به که نالم که اندر نسل آدم
بديدم آدمي خويي نمانده است 5
نظر بردار خاقاني ز دونان
جگر ميخور که دلجويي نمانده است 6
از کف ايام امان کس نيافت
وز روش دهر زمان کس نيافت 1
شام و سحر هست رصددار عمر
زين دو رصد خط امان کس نيافت 2
رفت زماني که ز راحت در او
نام غم از هيچ زبان کس نيافت 3
و آمد عهدي که ز خرمدلان
در همه آفاق نشان کس نيافت 4
اهل مينديش که در عهد ما
سايهي عنقا به جهان کس نيافت 5
جنس طلب کردي خاقانيا
کم طلب آن چيز که آن کس نيافت 6
زآتش انديشه جانم سوخته است
وز تف يارب دهانم سوخته است 1
از فلک در سينهي من آتشي است
کز سر دل تا ميانم سوخته است 2
سوز غمها کار من کرده است خام
خامي گردون روانم سوخته است 3
شعلههاي آه من در پيش خلق
پردهي راز نهانم سوخته است 4
دولتي جستم، وبالم آمده است
آتشي گفتم، زبانم سوخته است 5
ديدهاي آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است 6
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است 7
در سخن من نايب خاقانيم
آسمان زين رشک جانم سوخته است 8
زخم زمانه را در مرهم پديد نيست
دارو بر آستانهي عالم پديد نيست 1
در زير آبنوس شب و روز هيچ دل
شمشادوار تازه و خرم پديد نيست 2
هرک اندرون پنجرهي آسمان نشست
از پنجهي زمانه مسلم پديد نيست 3
اي دل به غم نشين که سلامت نهفته ماند
وي جم به ماتم آي که خاتم پديد نيست 4
دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک
سرناي گم به بودهي ماتم پديد نيست 5
خاقانيا دمي که وبال حيات توست
در سينه کن به گور که همدم پديد نيست 6
چه آفتي تو که کمتر غم تو هجران است
چه گوهري تو که کمتر بهاي تو جان است 1
جهان حسن تو داري به زير خاتم زلف
تو راست معجزه و نام تو سليمان است 2
از آن زمان که تو را نام شد به خيره کشي
زمانه از همه خونريزها پشيمان است 3
بر آن ديار که باد فراق تو بگذشت
به هر کجا که کني قصد قصر ويران است 4
شکست روزم در شب چه روز اميد است
گذشت آب من از سرچه جاي دامان است 5
ز وصل گوئي کم گوي، آن مرا گويند
مرا ز درد چه پرواي وصل هجران است 6
حصن جان ساز در جهان خلوت
دو جهان ملک و يک زمان خلوت 1
باک غوغاي حادثات مدار
چون تو را شد حصار جان خلوت 2
ساقيت اشک و مطربت ناله
شاهدت درد و ميزبان خلوت 3
خلوتي کن نهان ز سايهي خويش
تا کند سايه را نهان خلوت 4
همه گم بودهها پديد آيد
چون تو را گم کند نشان خلوت 5
سايه را پنبه بر نه احمدوار
تا شود ابر سايبان خلوت 6
نقطهي حلقهي زره ديدي
که نشسستهاست بر کران خلوت 7
خلوتي کش تو در ميان باشي
کرم پيله کند چنان خلوت 8
حلقهي عشق را شوي نقطه
چون برونت آرد از ميان خلوت 9
همچو تيز از ميان ياراي بس
باش چون تيغ در ميان خلوت 10
بر در کهف شيرمردان باش
کرده چون سگ بر آستان خلوت 11
خلوت امروز کن که خواهد بود
دربر خاک جاودان خلوت 12
يک تن آفتاب را گفتند
که همي زيست ساليان خلوت 13
عيسيي بر سرش فرود آمد
تا سراسيمه شد در آن خلوت 14
انس هرکس در اين جهان چيزي است
انس خاقاني از جهان خلوت 15
بخت بدرنگ من امروز گم است
يارب اين رنگ سواد از چه خم است 1
دلدل دل ز سر خندق غم
چون جهانم که بس افکنده سم است 2
با من امروز فلک را به جفا
آشتي نيست همه اشتلم است 3
شد چو کشتي به کژي کار فلک
که عنانش محل پاردم است 4
دولت امروز زن و خادم راست
کاين امير ري و آن شاه قم است 5
هر که را نعمت و مال آمد و جاه
سفلگي را بعهم کلبهم است 6
تا به درگاه خدا داري روي
زر آلوده سگ حلقه دم است 7
باز چون بر در خلق افتد کار
زر بر سفله خداي دوم است 8
اين کرم جستن خاقاني چيست
که کرم در همه آفاق گم است 9
طره مفشان که غرامت بر ماست
طيره منشين که قيامت برخاست 1
غمزه بر کشتن من تيز مکن
کان نه غمزه است که شمشير قضاست 2
بس که از خصم توام بيم سر است
بر سر اين همه خشم تو چراست 3
گر عتابي ز سر ناز برفت
مرو از جاي که صحبت برجاست 4
گفت بيهوده بر انگشت مپيچ
بر کسي کو به تو انگشت نماست 5
هيچ بد در تو نگفتم بالله
خود خيال تو بر اين گفته گواست 6
اين قدر گفتم کان روي چو گل
بستهي ديدهي هر خس نه رواست 7
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حديث تو و ماست 8
بنده خاقاني اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست 9
در جهان هيچ سينه بيغم نيست
غمگساري ز کيميا کم نيست 1
خستگيهاي سينه را نونو
خاک پر کن که جاي مرهم نيست 2
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که يار همدم نيست 3
هيچ يک خوشهي وفا امروز
در همه کشتزار آدم نيست 4
کشتهاي نياز خشک بماند
کابرهاي اميد را نم نيست 5
به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نيم محرم نيست 6
گر بنالي به دوستي گويد
هان خدا عافيت دهد، غم نيست 7
داني آسوده کيست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نيست 8
هست سالي دو روز شادي خلق
چون نکو بنگري همان هم نيست 9
زانکه يک عيد نيست در علام
که در او صد هزار ماتم نيست 10
خيز خاقانيا ز خوان جهان
که جهان ميزبان خرم نيست 11
مرا دانهي دل بر آتش فتاده است
از آن نعرهي من چنين خوش فتاده است 1
به هفت آسمان هشتمين در فزايم
ز دود دلي کاسمانوش فتاده است 2
من آن آب ناديه نخل بلندم
که از جان من در من آتش فتاده است 3
غلط گفتهام نخل چه؟ کز دو ديده
چو نيلوفرم آب مفرش فتاده است 4
دلم عافيت ميشمارد بلا را
بنام ايزد اين دل بلاکش فتاده است 5
اميدم به اندازهي دل رسيده است
خدنگم به بالاي ترکش فتاده است 6
منم خرم و يک فتاده است نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده است 7
بر اسب بلا من به منزل رسيدم
کجائي تو کز بادت ابرش فتاده است 8
من و گوشهاي کمتر از گوش ماهي
که گيتي چو دريا مشوش فتاده است 9
عجب کعبتيني است بينقش گيتي
ولي تخت نردش منقش فتاده است 10
منه بيش خاقانيا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است 11
من ندانستم که عشق اين رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت 1
دستهي گل بود کز دورم نمود
چون بديدم آتش اندر چنگ داشت 2
عافيترا خانه همچون سيم رفت
زآنکه دست عقل زير سنگ داشت 3
صبر بيرون تاخت از ميدان عشق
در سر آمد زانکه ميدان تنگ داشت 4
از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت 5
دل بماند از کاروان وصل او
زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت 6
نالهي خاقاني از گردون گذشت
کار غنون عشق تيز آهنگ داشت 7
چه نشينم که فتنه بر پاي است
رايت عشق پاي برجاي است 1
هرچه بايست داشتم الحق
محنت عشق نيز ميبايست 2
صبر با اين بلا ندارد پاي
بگريزد نه بند بر پاي است 3
راستي به که صبر معذوراست
بر سر تيغ چون توان پاي است 4
بيخ اميد من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پيراي است 5
کار من بد شده است و بدتر ازين
هم شود، تا فلک بر اين راي است 6
از که نالم بگو ز کارگزار
يا از آن کس که کار فرماي است 7
ناله دارد ز زخم، مار سليم
مار از آن کس که ما را فساي است 8
خيز خاقاني از نشيمن خاک
که نه بس جاي راحت افزاي است 9
آن کز مي خواجگي است سرمست
بر وي نزنند عاقلان دست 1
بيآنکه کسي فکند او را
از پايهي خود فرو فتد پست 2
مرغي که تواش هماي خواني
جغدي است کز آشيان ما جست 3
از پنجرهي صلاح برخاست
بر کنگردهي فساد بنشست 4
قلب سخن شکسته نامان
بر ما نتوان بدين بپيوست 5
گيرم که دلي درستمان نيست
باري نامي درستمان هست 6
تو طعنه زني و ما همه کوه
تو سنگ زني و ما همه طست 7
خاقاني را اگر سفيهي
هنگام جدل سخن فروبست 8
اين هم ز عجايب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست 9
فرمان ملک چه ساحري ساخت
کز سحر بهار آزري ساخت 1
در هندسه دست موسوي داشت
در شعبده صنع ساحري ساخت 2
شکل فلک دوازده برج
زين قصر دوازده دري ساخت 3
از بس که به صنعتش طرازيد
نقاش طراز ساحري ساخت 4
از چهرهي چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سري ساخت 5
وز روي شفق گرفت شنگرف
تصوير شهنشه فري ساخت 6
يک دريا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهري ساخت 7
شاه عجم اخستان که دين را
پيرايه ز عدلپروري ساخت 8
اسکندر وقت کز حسامش
عقل آينهي سکندر ساخت 9
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
پدر او نجیب الدین علی مروی درودگر بود و خاقانی بارها در اشعار خود به درود گری او اشارت کرده است و جد او جولاهه و مادرش جاریه ای نسطوری و طباخ از رومیان بوده که اسلام آورده. عمویش کافی الدین عمربن عثمان مردی طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا بیست و پنج سالگی در کنف حمایت و حضانه ٔ تربیت او بود و بارها از حقوق او یاد کرده و آن مرد فیلسوف را به نیکی ستوده و نیز چندی از تربیت پسر عم خود وحیدالدین عثمان برخوردار بوده است و باآنکه در نزد عم و پسر عم انواع علوم ادبی و حکمی رافرا گرفت چندی نیز در خدمت ابوالعلاء گنجوی شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان به سر می برد، کسب فنون شاعری کرده بود. عنوان شعری او در آغاز امر « حقایقی » بود ولی پس از آنکه ابوالعلاء وی را بخدمت خاقان منوچهر معرفی کرد لقب «خاقانی» بر او نهاد. بعداز ورود بخدمت خاقان اکبر فخرالدین منوچهر بن فریدون شروانشاه خاقانی بدربار شروانشاهان اختصاص یافت و صلتهای گران از آن پادشاه بدو رسید. بعد از چندی از خدمت شروانشاه ملول شد و به امید دیدار استادان خراسان و دربارهای مشرق آرزوی عراق و خراسان در خاطرش خلجان کرد و این میل از اشارات متعدد شاعر مشهود است لیکن شروانشاه او را رها نمی کرد تا بمیل دل رخت از آن سامان بر بندد و این تضییق موجب دلتنگی شاعر بود تا عاقبت روی بعراق نهاد و تا ری رفت لیکن آنجا بیمار شد. در همان حال خبر حمله ٔ غزان بر خراسان و حبس سنجرو قتل امام محمدبن یحیی بدو رسید و او را از ادامه ٔسفر باز داشت و ببازگشت به «حبسگاه شروان» مجبور ساخت اما چیزی از توقف او در شروان و حضور در مجالس شروانشاه نگذشت که بقصد حج و دیدن امرای عراقین اجازت سفر خواست و در زیارت مکه و مدینه قصائد غرا سرود و در بازگشت با چند تن از رجال بزرگ و از آنجمله با سلطان محمدبن محمود سلجوقی ( 548 554 هَ . ق .) و جمال الدین محمدبن علی اصفهانی وزیر قطب الدین صاحب موصل ملاقات کرد و با معرفی این وزیر بخدمت المقتفی لامراﷲ خلیفه ٔ عباسی رسید و گویا خلیفه تکلیف شغل دبیری به وی کرد ولی او نپذیرفت و در همین اوان که مصادف با حدود سال (551 یا 552 هَ . ق) بوده است سرگرم سرودن تحفةالعراقین خود بود . در دنبال سفر خود به بغداد، خاقانی کاخ مداین را دید و قصیده ٔ غرای خود را درباره ٔ آن کاخ مخروب بساخت و درورود به اصفهان قصیده ٔ خود را در وصف اصفهان و اعتذار از هجوی که مجیرالدین بیلقانی درباره ٔ آن شهر سروده و به خاقانی نسبت داده بود، پرداخت و کدورتی را که رجال آن شهر نسبت به خاقانی یافته بودند، و نموداری از آن را در قصیده ٔ جمال الدین عبدالرزاق می بینیم به صفا مبدل کرد. در بازگشت به شروان باز خاقانی به دربار شروانشاه پیوست . لیکن میان او و شروانشاه به علت نامعلومی ، که شاید سعایت ساعیان بوده است ، کار به نقار و کدورت کشید چنانکه کار بحبس شاعر انجامید وبعد از مدتی قریب به یک سال به شفاعت عزالدوله نجات یافت . حبس خاقانی وسیله ٔ سرودن چند قصیدۀ حبسیۀ زیبای او شده که در دیوانش ثبت است . و او بعد از چندی در حدود سال 569 هَ . ق . به سفر حج رفت و بعد از بازگشت بشروان در سال 571 هَ . ق . فرزندش رشیدالدین راکه نزدیک بیست سال داشت از دست داد و بعد از آن مصیبت دیگر بر او روی نمود چندانکه میل به عزلت کرد و در اواخر عمر در تبریز بسر برد و در همان شهر درگذشت و در مقبرةالشعراء محلۀ سرخاب تبریز مدفون شد. سال وفات او را دولتشاه 582 هَ . ق . نوشته است و آن را به اعداد دیگر نیز نقل کرده اند و از آنجمله در کتاب نتایج الافکار این واقعه بسال 595 هَ . ق . ثبت شده است . (کتاب دانشمندان آذربایجان مرحوم تربیت ص130و این قول اقرب بصواب است (سخن و سخنوران ، چ فروزانفر ص 349) خاقانی با خاقان اکبر ابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسرش خاقان کبیر جلال الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر که هر دو باستاد توجه و اقبالی تام داشتند و وی را براتبه و صلات جزیل می نواختند، معاصر بود. غیر از شروانشاهان خاقانی با امرای اطراف و حتی سلاطین دوردستی مانند خوارزمشاه نیز رابطه داشت و آنان را مدح می گفت و از این ممدوحانند علاءالدین اتسزبن محمد خوارزمشاه ( 521 551هَ . ق .) که خاقانی او را در اوایل عهد شاعری خود مدح گفته بود و نصرةالدین اسپهبد ابوالمظفرکیالواشیر و غیاث الدین محمدبن محمودبن ملکشاه (548 554) که خاقانی در سفر عراق او را دیدار کرد، و رکن الدین ارسلان بن طغرل(555 – 571 هَ . ق .) و مظفرالدین علاءالدین تکش بن ایل ارسلان خوارزمشاه و چند تن دیگراز شهریاران نواحی مجاور شروان . از شاعران عهد خود خاقانی با چندتن روابطی بدوستی یا دشمنی داشت و از همه ٔ آنان قدیمتر ابوالعلاء گنجوی است که استاد خاقانی در شعر و ادب بود و او را بعد از تربیت دختر داد و بدربار شروانشاه برد. لیکن کارشان بزودی به نقار و هجو کشید و در تحفةالعراقین خاقانی ابیانی در هجو آن استاد هست ، لیکن خاقانی پاداش این بی ادبی را به استاد از شاگرد خود مجیرالدین بیلقانی گرفت و از بدزبانی های او چنانکه باید آزرده شد. از معاصران خاقانی میان او و نظامی رشته های مودت بسبب قرب جوار مستحکم بود و چون خاقانی درگذشت نظامی در رثاء او گفت :
رشیدالدین وطواط شاعر استاد عهد خاقانی هم چندی با استاد دوستی داشته و آن دو بزرگ یکدیگررا ثنا گفته اند ولی آخر کارشان به جا کشید. فلکی شروانی هم از معاصران و یاران خاقانی بود و اثیر اخسیکتی که طریقه ٔ خاقانی را تتبع می کرده از معارضان وی شمرده می شد. علاوه بر این گروه خاقانی با عده ای دیگر ازشاعران و عالمان زمان روابط نزدیک و مکاتبه داشته وبر روی هم کمتر کسی از شاعران است که هم در عهد خودبه آن درجه اشتهار رسیده باشد که او رسید. از آثار خاقانی علاوه بر دیوان او که متضمن قصاید و مقطعات و ترجیعات و غزلها و رباعیات است مثنوی تحفةالعراقین اوست که بنام جمال الدین ابوجعفر محمدبن علی اصفهانی وزیر صاحب موصل که از رجال معروف قرن ششم بوده است سروده این منظومه را خاقانی در شرح نخستین مسافرت خود به مکه و عراقین ساخته و در ذکر هر شهر از رجال و معاریف آن نیز یاد کرده و در آخر هم ابیاتی در حسب حال خود آورده است . خاقانی از جمله ٔ بزرگترین شاعران قصیده گوی و از ارکان شعر فارسی است . قوت اندیشه و مهارت او در ترکیب الفاظ و خلق معانی و ابتکار مضامین جدید و پیش گرفتن راههای خاص در توصیف و تشبیه مشهور است ، و هیچ قصیده و قطعه و شعر او نیست که از این جهات تازگی نداشته باشد. قدرتی که او در التزام ردیفهای مشکل نشان داده کم نظیر است چنانکه در بسیاری از قصائد خود یک فعل مانند «برافکند» «برنخاست » «نیامده است » «نمی یابم» «بر افروز» «شکستم» و امثال آنها، یا یک فعل و متعلق آن مانند «درکشم هر صبحدم » و «بر نتابد بیش از این » یا اسم و صفت را ردیف قرار داده است .مهارت خاقانی در وصف از غالب شاعران قصیده سرا بیشتر است . اوصاف مختلف او مانند وصف آتش ، بادیه ، صبح ، مجلس بزم ، بهار، خزان ، طلوع آفتاب و امثال آنها در شمار اوصاف رائع زبان فارسی است ترکیبات او که غالباً با خیالات بدیع همراه و باستعارات و کنایات عجیب آمیخته است معانی خاصی را که تا عهد او سابقه نداشته مشتمل است مانند «اکسیر نفس ناطقه » برای «سخن » «دو طفل هندو» برای «دو مردمک چشم »، «سه گنج نفس » یعنی قوای سه گانه : متفکره و مخیله و حافظه ، «مهد چشم » ، «قصر دماغ » و صدها ترکیب نظیر اینها که در هر قصیده و غالباً در هر بیت از ابیات قصیده های او میتوان یافت . خاقانی بر اثر احاطه ٔ بغالب علوم و اطلاعات و اسمار مختلف عهد خود، و قدرت خارق العاده ای که در استفاده از آن اطلاعات در تعاریض کلام داشته ، توانسته است مضامین علمی خاصی در شعر ایجاد کند که غالب آنها پیش از او سابقه نداشته است . برای او استفاده از لغات عرب در شعر فارسی محدود بحدی نیست حتی آنها که برای فارسی زبانان غرابت استعمال دارد. با تمام این احوال چیزی که شعر خاقانی را مشکل نشان میدهد و دشوار مینمایاند این دو علت اخیر یعنی استفاده از افکار و اطلاعات علمی وبکار بردن لغات دشوار نیست ، بلکه این دو عامل وقتی با عوامل مختلفی از قبیل رقت فکر و باریک اندیشی او در ابداع مضامین و اختراع ترکیبات خاص تازه و بکار بردن استعارات و کنایات مختلف و متعدد و امثال آنها جمع شود، فهم بعضی از ابیات او را دشوار می کند و با تمام این احوال اگر کسی با لهجه و سیاق سخن او خوگیرد از وسعت دایره ٔ این اشکالات بسیار کاسته میشود. این شاعر استاد که مانند اکثر استادان عهد خود بروش سنائی در زهد و وعظ نظر داشته ، بسیار کوشیده است که از این حیث با او برابری کند و در غالب قصائد حکمی و غزلهای خود از آن استاد پیروی نماید، و از مفاخرات او یکی آن است که خود را جانشین سنائی میداند در قطعه ای بمطلع ذیل:
و شاید یکی از علل این امر ذوق و علاقه ای باشد که در اواخر حال بتصوف حاصل کرده و بقول خود درسی سال چند چله نشسته بود. خاقانی در عین مداحی مردی ابی الطبع و بلند همت و آزاده بود و با وجود نزدیکی بدربارهای معروف و علاقه ای که از جانب شروانشاه و خلیفه بتعهد امور دیوانی از طرف او شده بود، همواره از اینگونه مشاغل که به انصراف او از عوالم معنوی می انجامید اجتناب داشت بر رویهم این شاعر از باب علم و ادب و مقام و مرتبه ای بلند و استادی و مهارت در فن خود در شمار شاعران کم نظیر و از ارکان فارسی است و شیوه ٔاو که در شمار سبکهای مطبوع شعر است ، پس از وی موردتقلید و پیروی بسیاری از شاعران پارسی زبان قرار گرفت. (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 صص 776 – 784) برای کسب اطلاع بیشتر از خاقانی میتوان بمآخذ زیر که درپاورقی ج 1 آتشکده ٔ آذر چ سادات ناصری آمده است رجوع کرد:
آثارالبلاد قزوینی ، بستان السیاحه ص 324، بهارستان جامی ، تاریخ ادبیات دکتر شفق ، تاریخ ایران سایکس ، تاریخ گزیده ص 818، تذکره ٔ خلاصة الافکار، تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی چ لیدن صص 78 83 و صص 70 و 71 و چ هند ص 39، دانشمندان آذربایجان ، ریاض العارفین چ 2 صص 317 تا 326، سخن و سخنوران ، شعر العجم شبلی نعمانی ج 5 صص 6 9، خاقانی شروانی به قلم عبدالرسول خیام پور چ تبریز سال 1327 هَ . ش . شروح خاقانی از عبدالوهاب حسینی و محمدبن داود شادی آبادی ، طرائق الحقایق چ تهران ج 2 ص 280، عرفات العاشقین ، لباب الالباب ، مجالس المؤمنین قاضی نوراﷲ شوشتری مجلس دوازدهم ، مجله ٔ ارمغان سال 5 و 6 شرح حال خاقانی به قلم ناصح ، مجله ٔارمغان سال 23 شماره ٔ اول مقاله ٔ استاد سعید نفیسی راجع به شروان ، مجله ٔ یادگار سال 4 شماره ٔ 9 و 10 حبسیّات خاقانی به قلم نوائی ، مرآت الخیال چ هند ص 29،مقدمه ٔ حدائق السحر رشید وطواط به قلم عباس اقبال آشتیانی ، مقدمه ٔ دیوان خاقانی از مرحوم عبدالرسولی ، مقدمه ٔ دیوان دکتر ضیاءالدین سجادی ، مقدمه و شرح قصیده ای از شیخ آذری در جواهر الاسرار ضمیمه ٔ مسیحیه اشعةاللمعات ، نتایج الافکار، نفحات الانس ص 546 و 547، هدیة الاحباب فی ذکر المعروفین بالکنی و الالقاب و الانساب مرحوم حاج شیخ عباس قمی( ص 129که او را شیعه دانسته است .)
خاورشناسانی که درباره ٔ خاقانی تحقیقات کرده اند: خانیکوف (روزنامه ٔ آسیائی ماههای اوت و سپتامبر 1836 و مارس و آوریل 1865 م .)، مینورسکی (قصیده ٔ مسیحیه رساله ای به انگلیسی چاپ سال 1945 م .)، کارل زالمان (رباعیات خاقانی) ، هرمان اته که از خانیکوف استفاده کرده است . ادوارد برون (که تحقیقات خانیکوف را در تاریخ ادبیات خود آورده است ). گ : چایکین و آ: ولدیرف نقل از رساله ٔ مینورسکی . پرفسور یوری مار تحقیقاتی درباره ٔ قصیده ٔ مسیحیه دارد. (نقل از پاورقی آتشکده ٔ آذر ص 150و 151.)
ويژگي سخن
معرفي آثار
بنابر توصیۀ کتبی مرحوم دهخدا قصیدۀ مدائن خاقانی تماماً نقل می شود و برای این نقل دیوان خاقانی چاپ سجادی مورد استفادت قرار گرفته است:
قصیدۀ مدائن خاقانی
ایوان مدائن را آیینه ٔ عبرت دان
یک ره ز لب دجله منزل بمدائن کن
وز دیده دوم دجله برخاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجله ٔ خون گوئی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله چون کف بدهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجله گری نونو وزدیده زکاتش ده
گر چه لب دریا هست از دجله زکاة استان
گر دجله در آموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان
تا سلسله ٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله ، چون سلسله شدپیچان
گه گه بزبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که بگوش دل پاسخ شنوی زایوان
دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو زبن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحه جغد الحق ماییم بدرد سر
از دیده گلابی کن درد سرما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل ، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم ، این رفت ستم برما
بر قصر ستمکاران گوئی چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلک وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیده ٔ من خندی کاینجا ز چه می گرید
گریند برآن دیده کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نی حجره ٔ تنگ این کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این هست همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این هست همان درگه کو راز شهان بودی
دیلم ملک بابل ، هندو شه ترکستان
پندار همان عهد است از دیده ٔ فکرت بین
در سلسله ٔ درگه ، در کوکبه ٔمیدان
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان
ای بس شه پیل افکن کافکنده بشه پیلی
شطرنجی تقدیرش درماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه در تاج سرش پیدا
صد پند نوشت اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر یومی زرین تره آوردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد زان گم شده کمتر گوی
زرین تره کو برخوان ؟ رو کم ترکوا برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زیشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک ، آری
دشوار بود زادن ، نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان
خاقانی از این درگه دریوزه ٔ عبرت کن
تا از در تو زآن پس در یوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاد ره مکه توشه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر تحفه ز پی شروان
هر کس برد از مکه سبحه ز گل حمزه
پس تو زمدائن بر تسبیح گل سلمان
این بحر بصیرت بین بی شربت از او مگذر
کز شطچنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که زره آیند آرند ره آوردی
این قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوه مسیحا دل ، دیوانه ٔ عاقل جان
اشعار خاقانی شَروانی
*********
تعداد ابيات : ٧اي آتش سوداي تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سوداي تو سرها 1
در گلشن اميد به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها 2
اي در سر عشاق ز شور تو شغبها
وي در دل زهاد ز سوز تو اثرها 3
آلوده به خونابهي هجر تو روانها
پالوده ز انديشهي وصل تو جگرها 4
وي مهرهي اميد مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها 5
کردم خطر و بر سر کوي تو گذشتم
بسيار کند عاشق ازين گونه خطرها 6
خاقاني از آنگه که خبر يافت ز عشقت
از بيخبري او به جهان رفت خبرها 7
*********
تعداد ابيات : ٧طبع تو دمساز نيست عاشق دلسوز را
خوي تو ياريگر است يار بدآموز را 1
دستخوش تو منم دست جفا برگشاي
بر دل من برگمار تير جگردوز را 2
از پي آن را که شب پردهي راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را 3
ليک ز بيم رقيب وز پي نفي گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را 4
دل چه شناسد که چيست قيمت سوداي تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را 5
گر اثر روي تو سوي گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهي نوروز را 6
تا دل خاقاني است از تو همي نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کين توز را 7
*********
تعداد ابيات : ٩خوش خوش خرامان ميروي، اي شاه خوبان تا کجا
شمعي و پنهان ميروي پروانه جويان تا کجا؟ 1
ز انصاف خو واکردهاي، ظلم آشکارا کردهاي
خونريز دلها کردهاي، خون کرده پنهان تا کجا؟ 2
غبغب چو طوق آويخته فرمان ز مشک انگيخته
صد شحنه را خون ريخته با طوق و فرمان تا کجا؟ 3
بر دل چو آتش ميروي تيز آمدي کش ميروي
درجوي جان خوش ميروي اي آب حيوان تا کجا؟ 4
طرف کله کژ بر زده گوي گريبان گم شده
بند قبا بازآمده گيسو به دامان تا کجا؟ 5
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند اي عجب
تو شمع پيکر نيمشب دل دزدي اينسان تا کجا؟ 6
هر لحظه ناوردي زني، جولان کني مردافکني
نه در دل تنگ مني اي تنگ ميدان تا کجا؟ 7
گر ره دهم فرياد را، از دم بسوزم باد را
حدي است هر بيداد را اين حد هجران تا کجا؟ 8
خاقاني اينک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
اي گوشهي دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟ 9
*********
تعداد ابيات : ٨رفتم به راه صفت ديدم به کوي صفا
چشم و چراغ مرا جائي ئشگرف و چه جا 1
جائي که هست فزون از کل کون و مکان
جائي که هست برون از وهم ما و شما 2
صحن سراچهي او صحراي عشق شده
جانهاي خلق در او رسته به جاي گيا 3
از اشک دلشدگان گوهر نثار زمين
وز آه سوختگان عنبر بخار هوا 4
دارندگان جمال از حسن او به حسد
بينندگان خيال از نور او به نوا 5
رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقيب
آمد رقيب و سبک در ره گرفت مرا 6
گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلي اما اليک فلا 7
هم خود ز روي کرم برداشت پرده و گفت
اي پاسبان تو برو، خاقانيا تو درا 8
*********
تعداد ابيات : ٧ز خاک کوي تو هر خار سوسني است مرا
به زير زلف تو هر موي مسکني است مرا 1
براي آنکه ز غير تو چشم بردوزم
به جاي هر مژه بر چشم سوزني است مرا 2
ز بسکه بر سر کوي تو اشک ريختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامني است مرا 3
فلک موافقت من کبود درپوشيد
چو ديد کز تو بهر لحظه شيوني است مرا 4
از آن زمان که ز تو لاف دوستي زدهام
بهر کجا که رفيقي است دشمني است مرا 5
هر آنکه آب من از ديده زير کاه تو ديد
يقين شناخت که بر باد خرمني است مرا 6
به دام عشق تو درماندهام چو خاقاني
اگر نه بام فلک خوش نشيمني است مرا 7
*********
تعداد ابيات : ٧به سرا و مجلس خود مطلب نشاني ما
چو تو بر نشان کاري چه کني نشان ما را 1
گلهي فراق گفتم که نه نيک رفت با
به کرشمه مهر برنه پس از اين زبان ما را 2
به تو درگريخت خاقاني و جان فشاند بر تو
اگرش مزيد خواهي بپذير جچان ما را 3
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را
به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را 4
ز ميان برآر دستي مگر از ميانجي تو
به کران برد زمانه غم بيکران ما را 5
به دو چشم آهوي تو که به دولت تو گردون
همه عبده نويسد سگ پاسبان ما را 6
ز پي عماري تو چه روان کنيم مرکب
چو رکيب تو روان شد چه محل روان ما را 7
*********
تعداد ابيات : ٧بر سر کرشمه از دل خبري فرست ما را
به بهاي جان از آن لب شکري فرست ما را 1
به غلامي تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهي ز زلف کم کن، کمري فرست ما را 2
به بهانهي حديثي بگشاي لعل نوشين
به خراج هر دو عالم، گهري فرست ما را 3
به دو چشم تو که از جان اثري نماند با ما
ز نسيم جانفزايت، اثري فرست ما را 4
ز پي مصاف هجران که کمان کشيد بر ما
ز وصال مردمي کن، حشري فرست ما را 5
مگذار کز جفايت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحي کن، قدري فرست ما را 6
به تو درگريخت خاقاني و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردي، خبري فرست ما را 7
*********
تعداد ابيات : ٦گرنه عشق او قضاي آسمانستي مرا
از بلاي عشق او روزي امانستي مرا 1
گر مرا روزي ز وصلش بر زمين پاي آمدي
کي همه شب دست از او بر آسمانستي مرا 2
گرنه زلف پرده سوز او گشادي راز من
زير اين پرده که هستم کس چه دانستي مرا 3
بر يقينم کز فراق او به جان ايمن نيم
وين نبودي گر به وصل او گمانستي مرا 4
آفت جان است و آنگه در ميان جان مقيم
گرنه در جان اوستي کي باک جانستي مرا 5
مرقد خاقاني از فرقد نهادي بخت من
گر به کوي او محل پاسبانستي مرا 6
*********
تعداد ابيات : ١٠اي پار دوست بوده و امسال آشنا
وي از سزا بريده و بگزيده ناسزا 1
اي سفته در وصل تو الماس ناکسان
تا کي کني قبول، خسان را چو کهربا 2
چند آوري چو شمس فلک هر شبانگهي
سر بر زمين خدمت ياران بيوفا 3
آن را که خصم ماست شدي يار و همنفس
با آنکه کم ز ماست شدي يار و آشنا 4
الحق سزا گزيدي و حقا که در خور است
پيش مسيح مائده و پيش خر گيا 5
بوديم گوهري به تو افتاده رايگان
نشناختي تو قيمت ما از سر جفا 6
بيديده کي شناسد خورشيد را هنر
يا کوزه گر چه داند ياقوت را بها 7
ما را قضاي بد به هواي تو درفکند
آري که هم قضاي بلا باد بر قضا 8
اي کاش آتشي ز کنار اندر آمدي
نه حسن تو گذاشتي و نه هواي ما 9
حکم قضاي بود و گرنه چنين بدي
خاقاني از کجا و هواي تو از کجا 10
*********
تعداد ابيات : ٦اري فيالنوم ما طالت نواها
زمانا طاب عيشي في هواها 1
به جامي کز مي وصلش چشيدم
همي دارد خمارم در بلاها 2
عراني السحر ويحک ما عراني
رعاها الصبر ويلي ما رعاها 3
به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نيش جفاها 4
بدت من حبها في القلب نار
کان صلي جهتم من لظاها 5
خطا کردم که دادم دل به دستش
پشيمان باد عقلم زين خطاها 6
*********
تعداد ابيات : ٣٠زين سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا 1
خانقه جاي تو و خانهي مي جاي من است
پير سجاده تو را داده و زنار مرا 2
باريا دين به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا 3
نيست در زهد ريائيت به جو سنگ نياز
واندرين فسق نياز است به خروار مرا 4
اندران شيوه که هستي تو، تو را يار بسي است
و اندرين ره که منم، نيست کسي يار مرا 5
لاله مي خورد که از پوست برون رفت تو نيز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا 6
مي خوري به که روي طاعت بيدرد کني
اندکي درد به از طاعت بسيار مرا 7
گل به نيل تو ندارم من و گلگون قدحي
ميخورم تا ز گل گور دمد خار مرا 8
ميخورم مي که مرا دايه بر اين ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا 9
چند تهديد سر تيغ دهي کاش بدي
دست در گردن تيغ تو حليوار مرا 10
از تو منت نپذيرم که ملکوار چو شمع
تخت زرين نهي اندر صف احرار مرا 11
منتي دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشاني خوش و آنگه بکشي زار مرا 12
کس به عيار فرستادي و گفتي که به سر
خون بريزد به سر خنجر خونخوار مرا 13
وز پي آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عيار مرا 14
تيغ عيار چه بايد ز پي کشتن من
هم تو کش کز تو نيايد به دل آزار مرا 15
تو نکوتر کشي ايرا تو سبک دست تري
خيز و برهان ز گراندستي اغيار مرا 16
کافر و مست همي خواني خاقاني مرا
کس مبيناد چو او ممن و هشيار مرا 17
جام مي تا خط بغداد ده اي يار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا 18
باجگه ديدم و طيار ز آراستگي
عيش چون باج شد و کار چو طيار مرا 19
رخت کاول ز در مصطبه برداشتيم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا 20
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوي مغان است دگر بار مرا 21
پيش من لاف ز شونيزيه شونيز مزن
دست من گير و به خاتونيه بسپار مرا 22
گوئيم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
اين چنين تحفه مکن تعبيه در بار مرا 23
گوئيم کعبه ز بالاي سرت کرد طواف
اين چنين بيهده پندار مپندار مرا 24
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا 25
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگيرد چون نبيند دم کردارد مرا 26
شيرمردان در کعبه مرا نپذيرند
که سگان در ديرند خريدار مرا 27
مغکده ديد که من رد شدهي کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا 28
سوخته بيد منم زنگ زداي مي خام
ساقي ميکده به داند مقدار مرا 29
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عيارم من از آن کرد محکخوار مرا 30
*********
تعداد ابيات : ٧درد زده است جان من ميوهي جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا 1
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
اين همه اشک عاريه است اشک روان من کجا 2
او ز من خراب دل کرد چو گنج پي نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا 3
يار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا 4
گه گهي آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدي
گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا 5
روز به روز بر فلک بخشش عافيت بود
آن همه را رسيده بخش اي فلک آن من کجا 6
نالهي خاقاني اگر دادستان شد از فلک
نالهي من نبست غم دادستان من کجا 7
*********
تعداد ابيات : ١٣سر به عدم درنه و ياران طلب
بوي وفا خواهي ازيشان طلب 1
بر سر عالم شو و هم جنس جوي
در تک دريا رو و مرجان طلب 2
مرکز خاکي نبود جاي تو
مرتبهي گنبد گردان طلب 3
مائدهي جان چو نهي در ميان
جان به ميانجي نه و مهمان طلب 4
روي زمين خيل شياطين گرفت
شمع برافروز و سليمان طلب 5
اي دل خاقاني مجروح خيز
اهل به دست آور و درمان طلب 6
زهر سفر نوش کن اول چو خضر
پس برو و چشمهي حيوان طلب 7
خطهي شروان نشود خيروان
خير برون از خط شروان طلب 8
سنگ به قرابهي خويشان فکن
خويش و قرابات دگرسان طلب 9
يوسف ديدي که ز اخوة چه ديد
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب 10
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان به خراسان طلب 11
روي به دريا نه و چون بگذري
در طبرستان طربستان طلب 12
مقصد آمال ز آمل شناس
يوسف گم کرده به گرگان طلب 13
*********
تعداد ابيات : ٧گر مدعي نهاي غم جانان به جان طلب
جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب 1
خون خرد بريز و ديت بر عدم نويس
برگ هوا بساز و نثار از روان طلب 2
دي ياسجي ز ترکش جانانت گم شده است
دل و اشکاف و ياسح او در ميان طلب 3
گر نيست گشتي از خود و با تو توئي نماند
از نيستي در آينهي دل نشان طلب 4
تا از طلب به يافت رسي سالهاست راه
بس کن حديث يافت طلب را به جان طلب 5
خاقانيا پياده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب 6
اقطاع اين سوار وراي خرد شناس
ميدان اين براق برون از جهان طلب 7
*********
تعداد ابيات : ٩مست تمام آمده است بر در من نيم شب
آن بت خورشيد روي و آن مه ياقوت لب 1
کوفت به آواز نرم حلقهي در کاي غلام
گفتم کاين وقت کيست بر در ما اي عجب 2
گفت منم آشنا گرچه نخواهي صداع
گفت منم ميهمان گرچه نکردي طلب 3
او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من
کانيت شکاري شگرف وينت شبي بوالعجب 4
کردم برجان رقم شکر شب و مدح مي
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب 5
گرنه شبستي رخش کي شودي بينقاب
ورنه ميستي سرش کي شودي پر شغب 6
گفتم اگرچه مرا توبه درست است ليک
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب 7
گفتم کز بهر خرج هديه پذيرد ز من
عارض سيمين تو اين رخ زرين سلب 8
گفت که خاقانيا روي تو زرفام نيست
گفتم معذور دار زر ننمايد به شب 9
*********
تعداد ابيات : ٩به يکي نامهي خودم درياب
به دو انگشت کاغذم درياب 1
به فراقي که سوزدم کشتي
به پيامي که سازدم درياب 2
درد من بر طبيب عرض مکن
تو مسيح مني خودم درياب 3
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم درياب 4
من از خيرهکش فراق هنوز
ديت وصل نستدم درياب 5
الله الله که از عذاب سفر
به عليالله درآمدم درياب 6
دردمندم ز نقل خانهي آب
به گلاب و طبرزدم درياب 7
من که در يک دو نه سه چار يکي
بستهي ششدر آمدم درياب 8
من که خاقانيم به دست عنا
چون خيال مشعبدم درياب 9
*********
تعداد ابيات : ٧ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده ازين گردش ايام بخسب 1
به ريا خواب چو زاهد نبود بيداري
چند جامي بکش از بادهي گلفام بخسب 2
در هواي چمن اي مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمي در قفس و دام بخسب 3
گر به خورشيد رخي گرم شود آغوشي
تا دم صبح قيامت ز سر شام بخسب 4
بالش از خم کن و بستر بکن از لاي شراب
بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب 5
همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار
در جهان بيخبر از کف وز اسلام بخسب 6
نغمهي من بشنو باده بکش مست بشو
شب ماه است به جانان به لب بام بخسب 7
*********
تعداد ابيات : ١٢رويم ز گريه بين چو گلين کاه زير آب
از شرم روي توست رخ ماه زير آب 1
ماهي تني و ميکني از اشک من گريز
نه ماهيان کنند وطن گاه زير آب 2
ني ني توراست عذر که مشک و ميي بهم
ني مشک و مي شود آنگاه زير آب 3
تخم وفاست دانهي دل چون به دست توس
خواهي به زير خاک بنه خواه زير آب 4
در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته
کس ديد غرق سوخته به نگاه زير آب 5
دريا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه
سوزد نهنگ را طپش آه زير اب 6
همسايگان ز تف دلم برکنند شمع
چون شد چراغ روز شبانگاه زير آب 7
گريم چنان که از دم درياي چشم من
هر گوش ماهيي شود آگاه زير اب 8
آبم برفت و گر شنود سنگ آه من
از سنگ بشنوند عليالله زير آب 9
اي در آبدار جواني ز پيچ و خم
در آب شد ز شرم تو صد راه زير آب 10
حال من و تو از من و تو دور نيست زانک
تو آب زير کاهي و من کاه زير آب 11
خاقانيا به چاه فرو گوي راز دل
کز دوست رازدارتر آن چاه زير آب 12
*********
تعداد ابيات : ٦کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت 1
کار، صعب آمد به همت برفزود
گوي، تيز آمد ز چوگان درگذشت 2
در زمانه کار کار عشق توست
از سر اين کار نتواند درگذشت 3
کي رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بيست ميدان درگذشت 4
فتنهي عشق تو پردازد جهان
خاصه ميداند که سلطان درگذشت 5
جوي خون دامان خاقاني گرفت
دامنش چه، کز گريبان درگذشت 6
*********
تعداد ابيات : ١٠انصاف در جبلت عالم نيامده است
راحت نصيب گوهر آدم نيامده است 1
از مادر زمانه نزاده است هيچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نيامده است 2
از موج غم نجات کسي راست کو هنوز
بر شط کون و فرضهي عالم نيامده است 3
از ساغر زمانه که نوشيد شربتي
کان نوش جانگزايتر از سم نيامده است 4
گيتي تو را ز حادثه ايمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نيامده است 5
دزدي است چرخ نقبزن اندر سراي عمر
آري به هرزه قامت او خم نيامده است 6
آسودگي مجوي که کس را به زير چرخ
اسباب اين مراد فراهم نيامده است 7
با خستگي بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نيامده است 8
در جامهي کبود فلک بنگر و بدان
کاين چرخ جز سراچهي ماتم نيامده است 9
خاقانيا فريب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نيامده است 10
*********
تعداد ابيات : ٨پاي گريز نيست که گردون کمانکش است
جاي فزاع نيست که گيتي مشوش است 1
ماويز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخيز از جهان که نه بس خوب مفرش است 2
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بيرون منقش است 3
با خويشتن بساز و ز کس مردمي مجوي
کان کو فرشته بود کنون اهرمنوش است 4
با هر که انس گيري از او سوخته شوي
بنگر که انس چيست مصحف ز آتش است 5
عالم نگشت و ما و تو گردندهايک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است 6
در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زير ران دهر هم ادهم، هم ابرش است 7
خاقانيا منال که اين نالههاي تو
برساز روزگار نه بس زخمهي خوش است 8
*********
تعداد ابيات : ١١تا جهان است از جهان اهل وفائي برنخاست
نيک عهدي برنيامد، آشنائي برنخاست 1
گوئي اندر کشور ما بر نميخيزد وفا
يا خود اندر هفت کشور هيچ جائي برنخاست 2
خون به خون ميشوي کز راحت نشاني مانده نيست
خود به خود مي ساز کز همدم وفائي برنخاست 3
از مزاج اهل عالم مردمي کم جوي از آنک
هرگز از کاشانهي کرکس همائي برنخاست 4
باورم کن کز نخستين تخم آدم تاکنون
از زمين مردمي مردم گيائي برنخاست 5
وحشتي داري برو با وحش صحرا انس گير
کز ميان انس و جان وحشت زدائي برنخاست 6
کوس وحدت زن درين پيروزه گنبد کاندراو
از نواي کوس وحدت به نوائي برنخاست 7
درنورد از آه سرد اين تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بيدغائي برنخاست 8
ميل در چشم امل کش تا نبيند در جهان
کز جهان تاريکتر زندان سرائي برنخاست 9
از امل بيمار دل را هيچ نگشايد از آنک
هرگز از گوگرد تنها کيميائي برنخاست 10
از کس و ناکس ببر خاقاني آسا کز جهان
هيچ صاحب درد را صاحب دوائي برنخاست 11
*********
تعداد ابيات : ٦دل پيشکش تو جان نهاده است
عشقت به دل جهان نهاده است 1
جان گر همه با همه دلي داشت
با عشق تو در ميان نهاده است 2
تا نام تو بر زبان بيفتاد
دل مهر تو بر زبان نهاده است 3
اندک سخني زبانت را عذر
از نيستي دهان نهاده است 4
نظاره قندز هلالت
موئي به هزار جان نهاده است 5
از نالهي من رقيب در گوش
انگشت خداي خوان نهاده است 6
*********
تعداد ابيات : ٧کار گيتي را نوائي مانده نيست
روز راحت را بقايي مانده نيست 1
زان بهار عافيت کايام داشت
يادگار اکنون گيايي مانده نيست 2
وحشتي دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنايي مانده نيست 3
دل ازين و آن گريزان ميشود
زانکه داند با وفايي مانده نيست 4
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدايي مانده نيست 5
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربايي مانده نيست 6
با عنا ميساز خاقاني از آنک
خوش دلي امروز جايي مانده نيست 7
*********
تعداد ابيات : ٩اهل بر روي زمين جستيم نيست
عشق را يک نازنين جستيم نيست 1
زين سپس بر آسمان جوئيم اهل
زان که بر روي زمين جستيم نيست 2
برنشين اي عمر و منشين اي اميد
کاشنائي همنشين جستيم نيست 3
خرمگس برخوان گيتي صف زده است
يک مگس را انگبين جستيم نيست 4
گفتي از گيتي وفا جويم، مجوي
کز تو و او ما همين جستيم نيست 5
بر کمينگاه فلک بوديم دير
شيرمردي در کمين جستيم نيست 6
هست در گيتي سليماتن صدهزار
يک سليمان را نگين جستيم نيست 7
ترک خاقاني بسي گفتيم ليک
مثل او سحرآفرين جستيم نيست 8
در خراسان نيست مانندش چنانک
در عراقش هم قرين جستيم نيست 9
*********
تعداد ابيات : ١٢آگه نهاي که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سينه گرد خاست 1
بر سينه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل براي نقش حجر لاجورد خاست 2
جان شد سياه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست 3
هم سنگ خويش گريهي خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گريهي من دل به درد خاست 4
در کار عشق ديده مرا پايمرد بود
هر دردسر که ديدم ازين پايمرد خاست 5
دل ياد کرد يار فراموش کي کند
در خون نشستن من ازين ياکرد خاست 6
دل تشنهي مرادم و سير آمده ز عمر
دل بين کز آتش جگرش آبخورد خاست 7
دردا که بخت من چو زمين کند پاي گشت
اين کناپائي از فلک تيزگرد خاست 8
در تخت نرد خاکي اسير مششدرم
زين مهرهي دو رنگ کز اين تختهنرد خاست 9
خصمم که پايمال بلا ديد دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست 10
گر باد خيزد اي عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست 11
خاقانيا منال که غم را چو تو بسي است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست 12
*********
تعداد ابيات : ٦در اين عهد از وفا بوئي نمانده است
به عالم آشنارويي نمانده است 1
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازويي نمانده است 2
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بويي نمانده است 3
فلک جائي به موي آويخت جانم
کز آنجا تا اجل مويي نمانده است 4
به که نالم که اندر نسل آدم
بديدم آدمي خويي نمانده است 5
نظر بردار خاقاني ز دونان
جگر ميخور که دلجويي نمانده است 6
*********
تعداد ابيات : ٦از کف ايام امان کس نيافت
وز روش دهر زمان کس نيافت 1
شام و سحر هست رصددار عمر
زين دو رصد خط امان کس نيافت 2
رفت زماني که ز راحت در او
نام غم از هيچ زبان کس نيافت 3
و آمد عهدي که ز خرمدلان
در همه آفاق نشان کس نيافت 4
اهل مينديش که در عهد ما
سايهي عنقا به جهان کس نيافت 5
جنس طلب کردي خاقانيا
کم طلب آن چيز که آن کس نيافت 6
*********
تعداد ابيات : ٨زآتش انديشه جانم سوخته است
وز تف يارب دهانم سوخته است 1
از فلک در سينهي من آتشي است
کز سر دل تا ميانم سوخته است 2
سوز غمها کار من کرده است خام
خامي گردون روانم سوخته است 3
شعلههاي آه من در پيش خلق
پردهي راز نهانم سوخته است 4
دولتي جستم، وبالم آمده است
آتشي گفتم، زبانم سوخته است 5
ديدهاي آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است 6
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است 7
در سخن من نايب خاقانيم
آسمان زين رشک جانم سوخته است 8
*********
تعداد ابيات : ٦زخم زمانه را در مرهم پديد نيست
دارو بر آستانهي عالم پديد نيست 1
در زير آبنوس شب و روز هيچ دل
شمشادوار تازه و خرم پديد نيست 2
هرک اندرون پنجرهي آسمان نشست
از پنجهي زمانه مسلم پديد نيست 3
اي دل به غم نشين که سلامت نهفته ماند
وي جم به ماتم آي که خاتم پديد نيست 4
دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک
سرناي گم به بودهي ماتم پديد نيست 5
خاقانيا دمي که وبال حيات توست
در سينه کن به گور که همدم پديد نيست 6
*********
تعداد ابيات : ٦چه آفتي تو که کمتر غم تو هجران است
چه گوهري تو که کمتر بهاي تو جان است 1
جهان حسن تو داري به زير خاتم زلف
تو راست معجزه و نام تو سليمان است 2
از آن زمان که تو را نام شد به خيره کشي
زمانه از همه خونريزها پشيمان است 3
بر آن ديار که باد فراق تو بگذشت
به هر کجا که کني قصد قصر ويران است 4
شکست روزم در شب چه روز اميد است
گذشت آب من از سرچه جاي دامان است 5
ز وصل گوئي کم گوي، آن مرا گويند
مرا ز درد چه پرواي وصل هجران است 6
*********
تعداد ابيات : ١٥حصن جان ساز در جهان خلوت
دو جهان ملک و يک زمان خلوت 1
باک غوغاي حادثات مدار
چون تو را شد حصار جان خلوت 2
ساقيت اشک و مطربت ناله
شاهدت درد و ميزبان خلوت 3
خلوتي کن نهان ز سايهي خويش
تا کند سايه را نهان خلوت 4
همه گم بودهها پديد آيد
چون تو را گم کند نشان خلوت 5
سايه را پنبه بر نه احمدوار
تا شود ابر سايبان خلوت 6
نقطهي حلقهي زره ديدي
که نشسستهاست بر کران خلوت 7
خلوتي کش تو در ميان باشي
کرم پيله کند چنان خلوت 8
حلقهي عشق را شوي نقطه
چون برونت آرد از ميان خلوت 9
همچو تيز از ميان ياراي بس
باش چون تيغ در ميان خلوت 10
بر در کهف شيرمردان باش
کرده چون سگ بر آستان خلوت 11
خلوت امروز کن که خواهد بود
دربر خاک جاودان خلوت 12
يک تن آفتاب را گفتند
که همي زيست ساليان خلوت 13
عيسيي بر سرش فرود آمد
تا سراسيمه شد در آن خلوت 14
انس هرکس در اين جهان چيزي است
انس خاقاني از جهان خلوت 15
*********
تعداد ابيات : ٩بخت بدرنگ من امروز گم است
يارب اين رنگ سواد از چه خم است 1
دلدل دل ز سر خندق غم
چون جهانم که بس افکنده سم است 2
با من امروز فلک را به جفا
آشتي نيست همه اشتلم است 3
شد چو کشتي به کژي کار فلک
که عنانش محل پاردم است 4
دولت امروز زن و خادم راست
کاين امير ري و آن شاه قم است 5
هر که را نعمت و مال آمد و جاه
سفلگي را بعهم کلبهم است 6
تا به درگاه خدا داري روي
زر آلوده سگ حلقه دم است 7
باز چون بر در خلق افتد کار
زر بر سفله خداي دوم است 8
اين کرم جستن خاقاني چيست
که کرم در همه آفاق گم است 9
*********
تعداد ابيات : ٩طره مفشان که غرامت بر ماست
طيره منشين که قيامت برخاست 1
غمزه بر کشتن من تيز مکن
کان نه غمزه است که شمشير قضاست 2
بس که از خصم توام بيم سر است
بر سر اين همه خشم تو چراست 3
گر عتابي ز سر ناز برفت
مرو از جاي که صحبت برجاست 4
گفت بيهوده بر انگشت مپيچ
بر کسي کو به تو انگشت نماست 5
هيچ بد در تو نگفتم بالله
خود خيال تو بر اين گفته گواست 6
اين قدر گفتم کان روي چو گل
بستهي ديدهي هر خس نه رواست 7
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حديث تو و ماست 8
بنده خاقاني اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست 9
*********
تعداد ابيات : ١١در جهان هيچ سينه بيغم نيست
غمگساري ز کيميا کم نيست 1
خستگيهاي سينه را نونو
خاک پر کن که جاي مرهم نيست 2
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که يار همدم نيست 3
هيچ يک خوشهي وفا امروز
در همه کشتزار آدم نيست 4
کشتهاي نياز خشک بماند
کابرهاي اميد را نم نيست 5
به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نيم محرم نيست 6
گر بنالي به دوستي گويد
هان خدا عافيت دهد، غم نيست 7
داني آسوده کيست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نيست 8
هست سالي دو روز شادي خلق
چون نکو بنگري همان هم نيست 9
زانکه يک عيد نيست در علام
که در او صد هزار ماتم نيست 10
خيز خاقانيا ز خوان جهان
که جهان ميزبان خرم نيست 11
*********
تعداد ابيات : ١١مرا دانهي دل بر آتش فتاده است
از آن نعرهي من چنين خوش فتاده است 1
به هفت آسمان هشتمين در فزايم
ز دود دلي کاسمانوش فتاده است 2
من آن آب ناديه نخل بلندم
که از جان من در من آتش فتاده است 3
غلط گفتهام نخل چه؟ کز دو ديده
چو نيلوفرم آب مفرش فتاده است 4
دلم عافيت ميشمارد بلا را
بنام ايزد اين دل بلاکش فتاده است 5
اميدم به اندازهي دل رسيده است
خدنگم به بالاي ترکش فتاده است 6
منم خرم و يک فتاده است نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده است 7
بر اسب بلا من به منزل رسيدم
کجائي تو کز بادت ابرش فتاده است 8
من و گوشهاي کمتر از گوش ماهي
که گيتي چو دريا مشوش فتاده است 9
عجب کعبتيني است بينقش گيتي
ولي تخت نردش منقش فتاده است 10
منه بيش خاقانيا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است 11
*********
تعداد ابيات : ٧من ندانستم که عشق اين رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت 1
دستهي گل بود کز دورم نمود
چون بديدم آتش اندر چنگ داشت 2
عافيترا خانه همچون سيم رفت
زآنکه دست عقل زير سنگ داشت 3
صبر بيرون تاخت از ميدان عشق
در سر آمد زانکه ميدان تنگ داشت 4
از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت 5
دل بماند از کاروان وصل او
زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت 6
نالهي خاقاني از گردون گذشت
کار غنون عشق تيز آهنگ داشت 7
*********
تعداد ابيات : ٩چه نشينم که فتنه بر پاي است
رايت عشق پاي برجاي است 1
هرچه بايست داشتم الحق
محنت عشق نيز ميبايست 2
صبر با اين بلا ندارد پاي
بگريزد نه بند بر پاي است 3
راستي به که صبر معذوراست
بر سر تيغ چون توان پاي است 4
بيخ اميد من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پيراي است 5
کار من بد شده است و بدتر ازين
هم شود، تا فلک بر اين راي است 6
از که نالم بگو ز کارگزار
يا از آن کس که کار فرماي است 7
ناله دارد ز زخم، مار سليم
مار از آن کس که ما را فساي است 8
خيز خاقاني از نشيمن خاک
که نه بس جاي راحت افزاي است 9
*********
تعداد ابيات : ٩آن کز مي خواجگي است سرمست
بر وي نزنند عاقلان دست 1
بيآنکه کسي فکند او را
از پايهي خود فرو فتد پست 2
مرغي که تواش هماي خواني
جغدي است کز آشيان ما جست 3
از پنجرهي صلاح برخاست
بر کنگردهي فساد بنشست 4
قلب سخن شکسته نامان
بر ما نتوان بدين بپيوست 5
گيرم که دلي درستمان نيست
باري نامي درستمان هست 6
تو طعنه زني و ما همه کوه
تو سنگ زني و ما همه طست 7
خاقاني را اگر سفيهي
هنگام جدل سخن فروبست 8
اين هم ز عجايب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست 9
*********
تعداد ابيات : ٩فرمان ملک چه ساحري ساخت
کز سحر بهار آزري ساخت 1
در هندسه دست موسوي داشت
در شعبده صنع ساحري ساخت 2
شکل فلک دوازده برج
زين قصر دوازده دري ساخت 3
از بس که به صنعتش طرازيد
نقاش طراز ساحري ساخت 4
از چهرهي چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سري ساخت 5
وز روي شفق گرفت شنگرف
تصوير شهنشه فري ساخت 6
يک دريا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهري ساخت 7
شاه عجم اخستان که دين را
پيرايه ز عدلپروري ساخت 8
اسکندر وقت کز حسامش
عقل آينهي سکندر ساخت 9
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}